سقوط یک خاطره

مغازه اون دختر جمع شد و منم از همون سال پیش از طرز فکرش خوشم اومده بود و میخواستم بیشتر باش آشنا شم (یه آشنایی ساده اون حداقل 5 سال ازم بزرگتر بود!)

الانم روز شماری میکنم و میخوام که ببینمش حتی الان که 3 ساله از اون موقع گذشته و کم کم دارم موفق میشم که ببینم به کجا اساس کشی کرده و 3 ساله که نمیزاره این خاطره سقوط کنه و 3 ساله که من در هوای پرتگاه اون دخــترم...

۱ لایک :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من
اینجا کلبه خاطرات منــه منی که 16 سالمه و اندازه 160 سال طعم دنیا را چشیده ام...
اگر مرادنبال میکنی خاطرات تلخم را بخوان... من به دوستی که حرف دلم را گوش نسپارد نیاز ندارم...
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان